..........

چگونه دست دلم را بگیرم ودر کنار

دلتنگیهایم قدم بزنم

در این خیابان

که پر از چراغ و چشمک ماشینهاست

...نه آقایان:

مسیر من با شما یکی نیست

از سرعت خود نکاهید

من آداب دلبری را نمی دانم


فرق عشق و ازدواج ...

شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟

استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد

داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.

استاد پرسید: چه آوردی ؟

با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به

امید پیداکردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.

استاد گفت: عشق یعنی همین...!

شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟

استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش

که باز هم نمی توانی به عقب برگردی...

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین

درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 برگردم .

استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!

و این است فرق عشق و ازدواج ...

.....

بعضی وقتهــآ...

          از شدت دلتنگیــــ ،
 
                      گریهــ کهــــ هیچ...!!!

                                  دلــ♥ــَت می خــوآهــَد ؛

                                             هــآی هــــآی بمیــــری...!

 

 

مـــذکر عزیــــز

 

مـــذکر عزیــــز : " مـــــــــرد " بـــاش !


زمیــــن به مــــرد بودنـ ــــت نیــــاز داره !


مــــرد باش ؛ نـــه فقط با جســــمت !

 


مـــــرد بــــاش با نگــــاهت ، با احســــاست ، . . . !

 

مردونه حــــــرف بزن ، مـــــــــردونه بخنــــــد ، مردونه گریــــــه کن ،


مــــــردونه عشــــــق بورز ، مردونه ببــــــــخش ، . . . !


مرد بــــــاش و هیچ وقت نامـــــردی نکن ؛


مخصوصـــــا در حق کســـــی که باورت کــــــرده


و بهـــــت تکیـــــه کرده.....