معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت
میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم …
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …
میگذرد لحظه ها ، لحظه های بی تو بودن ، ثانیه هایی که خیلی کند میگذرد !
دلم میخواهد لحظه ها و ثانیه ها تند تر از همیشه سپری شوند و
لحظه ای که روزها آرزوی آن را داشتم فرا رسد...
لحظه دیدار ، یک لحظه رویایی و فراموش نشدنی...
نفسی تازه ، دلی عاشقتر از همیشه و آرزویی که به حقیقت پیوسته است...
میشمارم تک تک ثانیه ها را ، مینشینم به انتظار طلوعی دیگر
و حسرت روزهای لبخند و شادی را میکشم !
به امید دیدن تو ، به امید رسیدن به تو و به امید بودن تو در کنارم زنده ام ...
با رفتنت مطمئن باش که من نیز خواهم رفت !
تو به سوی خوشبختی ، من به سوی دنیایی دیگر !
میگذرد لحظه های عاشقی ، لحظه هایی که با دوری همراه هست و با فاصله هم صداست !
سردتر از همیشه ، روزهایی بی عاطفه تر از گذشته!
کاش خزان بی عاطفه دلم به پایان رسد..
و بار دیگر خورشید طلوعی دوباره در آسمان ابری و دلگرفته دلم داشته باشد....
به انتظار خورشید و به انتظار لحظه دیدارت خواهم نشست ای بهترینم!
تو نظرات وب که نگاه میکردم این متن رو دیدم که ۵ سال پیش در نظرات نوشته شده
این متن رو نوشتم یادی از روزهای گذشته کنم روزهایی که خیلی زود گذشت...