آیا خدا وجود دارد؟

دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.استاد پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟".کسی پاسخ نداد. دوباره پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ "دوباره کسی پاسخ نداد.استاد برای سومین بار پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟" برای سومین بارهم کسی پاسخ نداد.استاد با قاطعیت گفت:"با این وصف خدا وجود ندارد."

دانشجو به هیچ وجه با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.استاد پذیرفت.دانشجو از جایش بر خواست و از همکلاسیهایش پرسید:"آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟"همه سکوت کردند."آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟"همچنان کسی پاسخ نداد.

"آیا دراین کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟" وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.

بدانیم چه می دهیم تا چه بدست آوریم

پسر کوچکی روزی هنگام راه رفتن در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد.او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی بسیار خوشحال شد.این تجربه باعث شد که او بقیه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پایین بگیرد و در جستجوی سکه های بیشتر باشد.او در مدت زندگیش 296سکه 1 سنتی 48 سکه 5 سنتی 19سکه 10سنتی 16 سکه 25سنتی 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ی یک دلاری پیدا کرد.یعنی مجموعا 13 دلار و 26 سنت .در برابر بدست آوردن این 13 دلار و 26 سنت او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید درخشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در فصل پاییز از دست داد.او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز اسمان ها در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید.پرندگان در حال پرواز و درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر هرگز جزئی از خا طرات او نشد.

بابا از دیدگاه ما

برگزیده از کتاب (سوپ جوجه برای روح):

4 سالگی :بابای من می تونه هر کاری رو انجام

بده.

 ۵ سالگی: بابای من خیلی چیزا می دونه.

 6 سالگی: بابای من زرنگتر از بابای توست.

 8 سالگی: بابای من همه چیز رو هم نمی دونه.

 10 سالگی: قدیما اون وقتا که بابابم همسن من

 بود مطمئنا همه چیز با حالا فرق داشت.

 12 سالگی: اوه بله طبیعتا بابا همه چیز رو در مورد

 اون نمی دونه.بابا به قدری پیر شده که بچگی های

  خودشم فراموش کرده.

 14سالگی: به حرفهای بابام توجه نکن.او دیگه از

 مد افتاده!

21 سالگی: بابام؟خدا مرگم بده او دیگه کاملا از رده

  خارجه.

 25سالگی: بابا یه چیزایی در مورد اون می دونه

  البته خوب باید هم بدونه چون یه پیراهن هم که

 باشه بیشتر از ماپاره کرده.

 30 سالگی: شاید بهتر باشه از بابا بپرسیم که

 نظرش در این مورد چیه.از هرچه بگذریم او تجارب

 زیادی در زندگی کسب کرده.

 35 سالگی: من دست به هیچ کاری نمی زنم مگر

 اینکه اول با بابام مشورت کنم.

 40 سالگی: موندم که بابای خدا بیامرزم چه جوری

 کارا رو راست و ریس می کرد.او خیلی عاقل بود

  دنیایی تجربه ذاشت.

 50 سالگی: حاضرم همه چیزمو بدم و در عوض

 بتونم چند لحظه ای در این مورد با بابای خدا

 بیامرزم مشورت کنم.حیف که قدر اون همه هوش

 و ذکاوتش را ندونستم.خیلی چیزا بود که می

 تونستم ازش یاد بگیرم.